.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۶۷→
روکردبه آرتان وگفت:توخجالت نمی کشی؟خیرسرم منم داداش دارم!تواصلا روز تولد من و یادت میره.اگرم یادت نره،یه جفت جوراب مردونه کلفت تاروی زانو برام می گیری و قال قضیه رومی کَنی!
ودوباره صدای خنده بلندشد.آروین که دوباره مسخره بازیش گل کرده بود،در ادکلن و بارکردومی خواست بزنتش روی لباسش که خیلی ماهرانه ادکلن وازدستش قاپیدم.ادکلن و دادم به رضا وروبه آروین گفتم:مگه من این و برای توگرفتم؟!
آروین باخنده گفت:توام چقدرخسیسیا! حالا می خواستم یه ذره ازش بزنم.
پوزخندی زدم وگفتم:فکر کردی من تورو نمی شناسم؟امکان داره که تویه عطرمفت گیرت بیاد،بعدیه ذره ازش بزنی؟!برواین حرف وبه یکی بزن که نشناستت.نه من که می دونم باادکلن دوش می گیری.
آرتان باخنده روبه آروین گفت:خدایی این یه قلم و دیگه راست میگه!صبحاکه میری سرکار همه جای خونه بوی ادکلنت و میده!حاالاگه بوش خوب بود یه چیزی!بوی گربه مرده میده.
آروین گوش آرتانو گرفت وپیچوند وباخنده گفت:توکی می خوای ادب یادبگیری؟!هان؟خیر سرم ۷ سال ازت بزرگترما! حالا ادکلن من بوی گربه مرده میده؟!یه بوی گربه مرده ای نشونت بدم...
خاله خندیدوروبه آروین گفت:ول کن بچم و!کشتیش آروین.آرتان که چیز بدی نگفت،راست میگه دیگه ادکلنت بوی بدی میده.
آروین خنده ای کردو گوش آرتان و ول کرد.روبه خاله گفت:دست شمادردنکنه دیگه!ادکلن به اون خوبی کجاش بوی بدمیده؟اصلا...
رضا پرید وسط حرف آروین وگفت:آروین توامشب چیزی زدی؟
آروین گنگ ومتعجب به رضا نگاه کردوگفت:نه جونه تو!چی زدم؟
رضا باخنده گفت:آخه دیدم ۵ ساعته داری همین جوری یه بند فک می زنی،گفتم شاید چیزی زده باشی!آدم عادی که این همه انرژی نداره!!!
وصدای خنده جمع بلند شد.رضا همون طورکه داشت ادکلن و بومی کرد،روبه من گفت:راضی به زحمت نبودیم.چه ادکلن خوش بویی!
لبخندمهربونی زدم وگفتم:قابل تورونداره!
رضا یه جهش زدوگونه ام و بوسید.بعدسرجاش نشست وروبه من گفت:دستت دردنکنه آبجی کوچولو.
منم درجوابش یه لبخند زدم.
بعداز اون مامان میوه وچای وشیرینی آورد وهمه مشغول خوردن شدند.
یهو آروین ازجاش بلندشدو روبه جوونای جمع گفت:پاشیدببینم!چه خبرتونه انقدرمی خورین؟ازسومالی که نیومدین.یه ذره بیاید وسط قر بدید چیزایی که خوردین هضم بشه.
آرتانم ازجاش بلند شدوبه سمت رضا اومد،دستش و کشیدوگفت:پاشو ببینم!مثلا تولده ها!عزاکه نیست.
ودوباره صدای خنده بلندشد.آروین که دوباره مسخره بازیش گل کرده بود،در ادکلن و بارکردومی خواست بزنتش روی لباسش که خیلی ماهرانه ادکلن وازدستش قاپیدم.ادکلن و دادم به رضا وروبه آروین گفتم:مگه من این و برای توگرفتم؟!
آروین باخنده گفت:توام چقدرخسیسیا! حالا می خواستم یه ذره ازش بزنم.
پوزخندی زدم وگفتم:فکر کردی من تورو نمی شناسم؟امکان داره که تویه عطرمفت گیرت بیاد،بعدیه ذره ازش بزنی؟!برواین حرف وبه یکی بزن که نشناستت.نه من که می دونم باادکلن دوش می گیری.
آرتان باخنده روبه آروین گفت:خدایی این یه قلم و دیگه راست میگه!صبحاکه میری سرکار همه جای خونه بوی ادکلنت و میده!حاالاگه بوش خوب بود یه چیزی!بوی گربه مرده میده.
آروین گوش آرتانو گرفت وپیچوند وباخنده گفت:توکی می خوای ادب یادبگیری؟!هان؟خیر سرم ۷ سال ازت بزرگترما! حالا ادکلن من بوی گربه مرده میده؟!یه بوی گربه مرده ای نشونت بدم...
خاله خندیدوروبه آروین گفت:ول کن بچم و!کشتیش آروین.آرتان که چیز بدی نگفت،راست میگه دیگه ادکلنت بوی بدی میده.
آروین خنده ای کردو گوش آرتان و ول کرد.روبه خاله گفت:دست شمادردنکنه دیگه!ادکلن به اون خوبی کجاش بوی بدمیده؟اصلا...
رضا پرید وسط حرف آروین وگفت:آروین توامشب چیزی زدی؟
آروین گنگ ومتعجب به رضا نگاه کردوگفت:نه جونه تو!چی زدم؟
رضا باخنده گفت:آخه دیدم ۵ ساعته داری همین جوری یه بند فک می زنی،گفتم شاید چیزی زده باشی!آدم عادی که این همه انرژی نداره!!!
وصدای خنده جمع بلند شد.رضا همون طورکه داشت ادکلن و بومی کرد،روبه من گفت:راضی به زحمت نبودیم.چه ادکلن خوش بویی!
لبخندمهربونی زدم وگفتم:قابل تورونداره!
رضا یه جهش زدوگونه ام و بوسید.بعدسرجاش نشست وروبه من گفت:دستت دردنکنه آبجی کوچولو.
منم درجوابش یه لبخند زدم.
بعداز اون مامان میوه وچای وشیرینی آورد وهمه مشغول خوردن شدند.
یهو آروین ازجاش بلندشدو روبه جوونای جمع گفت:پاشیدببینم!چه خبرتونه انقدرمی خورین؟ازسومالی که نیومدین.یه ذره بیاید وسط قر بدید چیزایی که خوردین هضم بشه.
آرتانم ازجاش بلند شدوبه سمت رضا اومد،دستش و کشیدوگفت:پاشو ببینم!مثلا تولده ها!عزاکه نیست.
۱۳.۲k
۱۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.